واپسین نفسهای زمستان بود.
مرغکی در بلندای چنار ایستاده بود و در گوش اولین شکوفهها از « شکوهِ زمستان » میگفت.
تا همه بدانند که از همت این پیر فرزانه بود که؛ باغچه، باغچه شد.
این همت او بود که؛
با انقباض سخت و نفسگیرش در خاک توانست، آفتها را منهدم کند.
و به دانههای سرگردان فرصت تَرَک خوردن و جوانه زدن بدهد، تا ریشهها دامن خود را در دلِ خاک با آرامش بگسترانند.
و اکنون؛
این سخاوت اوست که، لطافت و شیرینیِ لبخندِ شکوفهها را تقدیم بهار میکند.
نویسنده: حلیمه ابراهیمی ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
یک پاسخ
خیلی خوب عینی و ذهنی رو قاطی می کنید این متن ها خیلی خوب هستن