پایان و حسرت

در حالیکه چادر نمازش را بر سر داشت، در میان جمعیت می‌گشت.

«نیمه‌ی  وجودش » را دید که؛ مشتاقانه بسویش می‌آمد  در حالیکه لباسِ تنش کمی گل‌الود بود.

صامت و سرد به او نگاه کرد  و به فکر خریدن لباسی  برای او افتاد.

اضطراب خریدن لباس، او را گیج  و منگ کرده بود و زبانش بند آمده بود.

اگرچه خیلی  دلش میخواست چیزی بگوید و با یک نگاه گرمی از او استقبال کند،

اما فکر خریدن لباس، نه تنها او را لال  کرده بود بلکه در ابراز احساساتش هم، عاجز شده بود.

در حالیکه «نیمه‌ی وجودش» با متانت و خوشرویی جایگاهش را در میان جمعیت پیدا کرده بود.

اما او  مستأصل و نگران  بدنبال  لباس می‌گشت  ولی آن را  پیدا نمی‌نکرد.

این دیدار وقتی به پایان رسید که او؛

حسرتِ  یک  نگاه گرم  و حسرتِ ابراز حس دوست داشتن بخود  را با خود حمل می‌کرد.

نویسنده: حلیمه ابراهیمی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *