یلدا و فرزندان آدم
نویسنده : حلیمه ابراهیمی
هوا سرد شده بود.
باد زوزه میکشید.
درختان لخت و عریان شده بودند.
فرزندان آدم میلرزیدند.
یلدا دختر فهیم و شایسته سال میدانست که؛این باد سرد با زوزههای ترسناکش آمده است تا همهی رنگهای زیبایپاییز را به خود به تاراج ببرد.
او بیدرنگ دست بکار شد.
کرسی بزرگی را در وسط مهمانخانه گذاشت.
و لحاف بزرگی را که با پشم گوسفندان دوخته بود روی آن پهن کرد.
سپس به سراغ میوههایی را که خشک کرده بود، رفت
و آنها را در ظرفهای چوبی زیبایی چید.
آنگاه به پستوی انبار رفت و انارها را از آنجا آورد و در سبدی بزرگ گذاشت.
تخمه های افتاب گردان و تخم کدوهایی را که خشک و آماده کرده توی کاسهای بزرگ ریخت.
سری به مطبخ زد،
اشپز کارش را خوب انجام داده بود. غذا خوش طعم و جاافتاده بود.
فرزندان آدم به همراه نوه هاشان ، در حالیکه دست و صورتشان سرخ و یخ زده بود، کم کم وارد شدند.
طولی نکشید که، مهمانخانه از مهمانهای خانم یلدا پر شد.
مهمانها از کوچک و بزرگ به زیر کرسی رفتند و کم کم گرم شدند.
باد سرد همچنان بیرحمانه به در و دیوار خانهی یلدا میکوبید .
یلدا مهمانهایش را به خوردن میوه و تنقلات دعوت کرد .
باد همچنان ترسناک زوزه میکشید و یلدا برای فرزندان آدم قصه میگفت.
شیرینی و قدرت کلام یلدا، کم کم باعث شد تا دلهایی که با شنیدن زوزههای باد هراسان بودند، آرام شوند .
و اما در بیرون خانه!؟
در بیرون خانه، سرما بیداد میکرد، و سیاهی شب غضبناک ، و وحشتزده، از به آرامش رسیدن فرزندان آدم بود.
او میدانست که اگر فرزندان آدم آرامش بگیرند، بر او غلبه خواهند کرد،
بنابراین خیلی زود دست بکار شد و با چنگالش تا آنجا که میتوانست تاریکی را بر سر آنها نزدیک کرد تا بر دلهاشاناضطراب بیاندازد.
اما سکوت شب که عاشق قصههای یلدا بود، آرام و محکم مچ تاریکی را فشرد.
آنها در کشاکش و نبرد بودند که شب به درازا کشید.
تنِ زمستان در تاریکی و سرما میلرزید.
و آنقدر در انتظار یلدا منتظر ماند که همهی موهای تنش سفید شد.
تاریکی و آرامش شب در این نبرد سنگین خسته شدند و خورشید از فرصت استفاده کرد و اشعههای طلاییاش را به تنسپید زمستان ارزانی داشت.
فرزندان آدم از خواب بیدار شدند.
از زوزههای باد خبری نبود اما باد همهی رنگهای زیبای پاییز را با خود برده بود و زمین یکدست سپید شده بود.
حالا فرزندان آدم چشم و دلشان قوت گرفته بود و قصههای یلدا، آرامش را به همهی وجودشان نشانده بود.
حالا آنها میتوانستند زیباییها را ببینند.
وقتی به بیرون خانه رفتند فریاد شوق و شادیشان بلند شد.
انها منظرهی شگفتانگیزِ ضرب اشعههای طلایی خورشید را ، در ذراتِ کریستال برف، که همچون الماس میدرخشید،دیدند
و در دلهاشان خدای را ستایش کردند.
باد سرد که خسته و خشمگین در یک بلندی نشسته بود، آخرین حربهاش را بکار گرفت و با قدرت هر چه تمامتر از بلندی،برف را به سر و روی فرزندان آدم کوبید.
و فرزندان آدم با شادی برفها را گلوله کردند و به سر روی یکدیگر پرتاب کردند و فریاد شادی سر دادند.
حالا انها فهمیده بودند که برای، مقابله با ترس، باید در دل ترس بروند تا آن را بر سر جای خودش بنشانند.
نویسنده: حلیمه ابراهیمی
4 پاسخ
ارتباط یلدا و آدم رو دوست داشتم
نوشته هاتون رو دسته بندی کنید خانم ابراهیمی
شعر داستانک یادداشت
خواندنی تر میشه سایت
ولی حیف که ابن روزا سیاهی قدرتش بیشتر و خبری از برف سپید بعد از شب بلند یلدا نیست.
خبری از قصههای یلدا نیست.
خبری از دلهای خوش و آروم نیست.
زور اونایی که شادن و میخوان شادی رو با چیزای کوچیک به خونهها بیارن نمیرسه سیاهی قدرتش زیاد شده
چه داستان جذاب و خواندنیای شد.
بله همینطور. اصلا من که میگم خیلی ترسها ترس نیست و توهمه. لازم نیست سرجاشون بنشونیمشون. وقتی میریم تو دلش میشن لذت.
داستان زیبایی بود حلیمهجان، لذت بردم. قلمت مانا
وقتی همه آگاه باشند بنیآدم از یک پیکرند و گوهر وجودشون بهم متصله، قدر همو بهتر میدونن و دنیا رو اینقدر زیبا میکنند که ترس و نگرانی معنا نداره.