عادلانه یا ناعادلانه
حلیمه ابراهیمی
صبح زود لیست کارهایی را که شب گذشته نوشته بودم، نگاهی کردم و راه افتادم.
و خیلی زود سوار تاکسی شدم.
آسمان بغض کرده بود و باران نم، نم میبارید.
ترافیک سنگین بود
به ساعت گوشی نگاه کردم یکربع گذشته بود و هنوز تازه به پارک شهر رسیده بودیم.
مسیری که چند سال پیش پیاده زودتر بانجا میرسیدم.
چارهای نبود باید صبوری میکردم.
بالاخره راننده اعلام کرد که؛ باید پیاده شوم
شکر خدا! کار شماره یک از لیست کارهایم بزودی انجام شد.
وقتی بیرون آمدم باران قطع شده بود و اگرچه با ساخت و سازها و ترافیک، چهره شهر غریب بنظر میرسید
اما حالاموقعیتی را که در آن بودم کاملن میدانستم.و پیاده به محل شماره دو رسیدم.
آنجا هم «شکر خدا »، کارم بخوبی راه افتاد.
با خودم گفتم گویی امروز همه، دست به یکی کردهاند تا کارهایم را راه بیاندازند
پس بهتر است دوباره به خیابانبیستون بروم، شاید آن کار عقب ماندهای را که در این یکماه با همهی تلاش نتیجهای نگرفتهام، به سرانجام برسانم.
راه افتادم و خیلی زود در محل حاضر شدم و در صف انتظار ایستادم.
در حالیکه منتظر بودم تا نوبت به من برسد، خانمی که گویا برای بیمه کار میکرد از من خواست تا به توضیحاتش گوشدهم، تا شاید مشتری او شوم! .
به صحبتهایش گوش کردم خیلی آرام و باحوصله توضیح میداد و من از صحبتهایش فهمیدم که؛
«باید حداقل ده سالبیوقفه ، پول بیمه پرداخت کرد تا بتوان مبلغی در بازنشستگی از بیمه دریافت کرد.»
بیاد آوردم که سالها پیش، قبل از خروج از ایران به پیشنهاد یکی از دوستانم که در بیمه کار میکردند مدارکم را دادم وماهیانه مبلغی برای بیمه پرداخت میکردم تا این بیمه را داشته باشم.
حدودن سه سالی این پول ریخته شد و دوستم تغییر شغل دادن و من دیگر پیگیری نکردم و پولی پرداخت نشد.
اگرچه اینکار هم جز لیست کارهایی بود که هر وقت به ایران برمیگشتم به آن فک میکردم تا پیگیری کنم
اما هر بار بخاطر کمبود وقت بیخیالش میشدم.
فرصت را غنیمت شمردم و از ایشان پرس وجو کردم که حالا چکار کنم.
ایشان گفتند: خب، هیچی. پول شما سوخت.
گفتم: مگر میشود؟
گفت: بله
«حتمن دوست شما همین صحبتها را با شما داشتهاند و شما هم همین شرایط را امضا کردهاید
و حتمن شما هم مثل خیلیها با دقت متن را نخواندهاید و امضا کردهاید.»
مطمئن بودم که راست میگوید.
چون من معمولا موقع امضا کردن خیلی ریز و دقیق نمیشوم.
خانم جوان گفت: حالا که گذشت ولی حواست باشد تا وقت امضا کردن، بیشتر توجه کنی.
داشتم خودم را سرزنش میکردم که؛ از بلندگو «شماره من خوانده شد».
به پیشخوان رفتم و در کمال تعجب مورد شماره سه از لیست کارهایم هم، بخوبی انجام شد.
آنجا را ترک کردم و دوباره پیاده به سمت بازار رفتم .
در بین راه غرق در فکر بودم که؛ چرا آنقدر بیتوجهم؟
چند بار با بی توجهی تایید کردهام و آسیب دیدهام؟
بعضی از بیتوجهیهایم اصلن قابل بخشش نیستند.
در حالیکه خودم را محاکمه میکردم
نوشتهی روی یک تابلوی کوچکی که در بیرون یک کافه در کنارِ یک دست میز وصندلی، که چند جوان آنجا نشسته بودند مرا بخود جلب کرد و مکث کردم.
لحظه ای ایستادم و نوشتهی رویش را خواندم.
از آنجاییکه فکر میکردم عین جمله را ممکن است فراموش کنم، با عجله یک عکس از ان گرفتم و بطرف میدان شهرداری رفتم، تا از آنجا به بازار مسگرها بروم .
نوشتهی روی تابلو این بود:
تنها چیزی که بطور عادلانه به همه رسیده یک زندگی ناعادلانه است».
در آن روز پر مشغله خیلی نتوانستم به آن فکر کنم. اما این جمله پررنگ در ذهنم ماند تا به آن فکر کنم.
خب؛ آیا واقعن زندگی ناعادلانه است
شاید بتوان گفت: زندگی ناعادلانه است؛
وقتی که برهای خوش و خرم از چرا برمیگردد در حالیکه نمیداند قصاب در حال تیز کردن چاقویی است که باید سرش رافردا صبح ببرد.
و یا وقتی جوانهای با سختی سر از خاک درمیاورد و با شوق گرمای خورشید را میگیرد اما نمیداند که لحظهای بعدخوراک حلزونی خواهد شد.
و یا وقتی که ماهیان ریز و درشت دسته جمعی و با شوق در حال گشت و گذار در اقیانوس هستند و نمیدانند لحظهایبعد در شکم نهنگی زندانی خواهند شد.
و بنظر شما عادلانه ویا ناعادلانه است وقتیکه ؛
انسان میمیرد و از خاک تنش سبزهای میروید که بره آن را خواهد خورد.
یا وقتی خاک تن حلزونی مواد معدنی گیاهی را تامین میکند
و یا وقتی نهنگها دسته جمعی از گرسنگی و یا …. به ساحل میایند و خودکشی میکنند و در جزر و مد اجسادمتلاشی شده آنها به دریا برمیگردد و غذای ماهی کوچولوها میشوند.
خب تا اینجا بنظر میرسد این یک چرخه هست، که برای ادامه حیات گویا لازم است
اما همین چرخه چرا؟
برای کدامین دلیل ؟
چه چیزی در این جهان ارزش این همه رنج را دارد ؟
و آیا اصلن این رنج است که بعد از شوق دیدار خورشید، جوانهای خوراک حلزونی شود؟
و یا انسانی بعد از لذت زندگی،از خاک تنش سبزهای بروید؟
و یا برهای بعد از لذت خوردن سبزههای خوش عطر و بو، غذای انسانی شود و …..؟
خب ؛ اما نابرابریهای اجتماعی چه؟
برای پیدا کردن جواب این پرسشها، خیلی فک کردم
دوباره برگشتم به بیتوجهی من، موقع امضا کردن قرارداد بیمه، و از بین رفتن مقداری از پولم،
مقصر که بود؟ من ، بیمه و یا هر دو؟
بطور حتم مقصر اصلی من بودم .
من میبایست با دقت میخواندم و دلیلش را میپرسیدم و انرا بخاطر میسپردم.
خیلی وقتها خیلی از ماهها جایی که لازم است تابع عقل باشیم اسیر احساسات میشویم و خود را در چالهمیاندازیم.
سه سال پولی که بابت بیمه پرداخت کرده بودم مبلغ ناچیزی بود
اما
گاهی تاوان این بیتوجهیها خیلی زیاد است.
مثلن وقتی با بیتوجهی حرف نابجایی میزنیم و دنیای طرف مقابل را خراب میکنیم
گاهی با بیتوجهی نظری میدهیم که؛ سرنوشتی را بد جور عوض میکنیم
و متاسفانه گاهی آنقدر تاوان این بیتوجهی آنقدر زیاد است که؛ ممکن است نظم جهان بهم ریخته شود.
مثلن وقتی که با بیتوجهی به قوانینی مهر تایید میزنبم که هم خود و هم نسلهای بعد از خودمان را به تعبمیاندازیم!
اینطور بنظر میرسد که؛ بشر با سر به هواییهایش، مدام خود را به چالههای کوچک و بزرگ میاندازد، زخمیمیشود و گاهی تا به سرحد نابودی میرسد و دوباره طی نسلها با جان کندن خود را نجات میدهد و دوباره در اینسطح دوار ادامه میدهد.
و اما
من هنوز به جملهی روی آن تابلو فکر میکنم
«تنها چیزی که بطور عادلانه به همه رسیده ، یک زندگی ناعادلانه است»
با یک نگاه گذرا بنظر میرسد که؛ خیلی از آدمها و اشیا و …… سر جای خودشان نیستند.
شاید رسالت ما این است که……
منتظر نظرات خوب شما هستم.
نویسنده : حلیمه ابراهیمی
3 پاسخ
به نظر من هم زندگی ناعادلانهست.
برای بیمه هم فکر کنم وقتی ۳ ماه پرداخت نشه از بین میرا. منم این تجربه رو داشتم ولی خب دوستم خودش واسم انجام داد یکماهش رو تا من ترغیب بشم و شروع کنم ولی نکردم😅
پذیرفتن خطا موضوع مهمیه که آدما اگر بهش توجه کنن خیلی از مشکلات حل میشه. اما این پذیرش نباید به صورت خود سرزنش دربیاد.
موفق باشی حلیمهجان❤️😘
منم تا چند وقت میش همین فکر رو می کردم تا کتاب یفر روح رو خوندم. تو کتاب سفر روح به تناسخی اشاره شده بود که بک روح مدتم به زمین برمیگرده تا چیزی رو یاد بگیره و اگه تو زندگی زمینی اون رو یاد نگیره دوباره همون درس براش تکرار میشه توی یه قالب دیگه. هرچند که تناسخ رو ما تو اسلام قبول نداریم ولی این کتاب به من این ارامش رو داد که زندگی عادلانه است و من همه نوع زندگی رو تجربه میکنم تا درسم رو بگیرم و یک روح خوب بشم. شاید زمانی که دنیا به پایان برسه و همه روحها در محضر خدا جمع بشن اون وقت همه بفهمییم که همه چیز در زندگی جز عدل نبوده
یه وقتایی من از آگاهی هم میترسم
چون وقتی آگاه میشی وظیفه ینگینتر میشه
من ایمان دارم که دنیا بر اساس نظم هست
و اگه پذیریم که هرچی رو سر جای خودش بذاریم دنیا جای بهتری میشه