وطن و دهکده جهانی

وطن و دهکده جهانی    حلیمه ابراهیمی

دوران کودکی‌ام پر بود از جنب و جوش. تابستان‌ها به خانه‌ی پدر‌بزرگم که محلی در نزدیکی زادگاهم بود می‌رفتیم.

اگرچه این دو  روستا خیلی از هم دور نبودند ولی نه تنها کاملا دو اقلیم متفاوت داشتند بلکه در  لهجه و فرهنگ هممتفاوت بودند.

زادگاه مادرم اطرافش پر از جلگه‌هایی بود که برنج کشت می‌شد

و منزل پدر بزرگم که کمی از سطح جلگه بالاتر بود زمینهای بسیار وسیع و حاصلخیزی داشت. که کشاورزانصیفی‌جات و عدس و نخود و …. کشت می‌کردند

از طرفی مزارع بزرگ گلهای افتابگردان ان‌جا بسیار زیبا و دوست‌داشتنی بود.

علاوه بر این‌ها بوی عطر علف‌های کاهدان و تعداد بیشمار مرغ و جوجه‌‌ها‌ و غذاهای خوشمزه و طبیعی ، بوی پنیرتازه ، بوی عطر چوب خانه‌ها و تراس‌های چوبی که من عاشق بوی آنها بودم. و از همه مهمتر زمینهای بازی بزرگ کهاز کله صبح تا شب بازی میکردیم از جذابیت‌های انجا بود.

از طرفی محل تولدم در یک منطقه‌ی کوهستانی بود که چشمه‌های آبش گورا و هوای خنکی داشت.

اما نه از زمینهای حاصلخیز خبری بود و نه از خانه‌های بزرگ و نه زمینهای بازی .

حتی کوچه و خیابان‌هایش  هم تنگ بود.

همیشه موقع برگشت از منزل پدر بزرگم  لحظه‌های سخت و دلتنگی داشتم.

و این دلتنگی تا نزدیکی شهرمان بر سینه‌ام سنگینی میکرد و به‌محض نزدیک شدن به شهرمان احساس سبکی میکردم

سنگینی از روی قفسه سینه‌ام برداشته می‌شد.

و راحت نفس می‌کشیدم.

و این حس سبکی و راحتی را هنوز هم در پاییز عمرم

هر وقت به‌ آنجا می‌روم تجربه میکنم.

اینروزها با نزدیک شدن  چهارم جولای «روز استقلال امریکا » به مفهوم وطن فکر میکنم.

با خودم می‌گویم: دست رد زدن به ناحق کاری بسیار ارزشمند و ستودنی‌است.

و مراقبت و توجه به آب، خاک و میراث‌های خوب گذشتگان یک وظیفه همگانی‌است.

و این کشمکش‌ها هم که به آب و خاک آسیب می‌زند.

پس تکلیف چیست؟

با تعداد زیادی از دوستانم که سالها پیش مهاجرت کرده‌اند تماس گرفتم و از آنها در مورد حس و حالشان پرسیدم.

اکثر کسانی که بیشتر عمرشان را در خارج از زادگاهشان سپری کرده‌اند اگرچه دوست دارند سری به زادگاهشان بزننداما احساس تعلق و رضایت را در جایی که هم‌اکنون زندگی می‌کنند هم دارند.

وقتی از انها سؤال کردم چرا حسی قویتر نسبت به وطن و زادگاهشان ندارند یکی در جواب گفت:

با کلی ذوق و شوق بعد از هیجده سال  توانستم سری به وطن بزنم اما وقتی به‌انجا رفتم خیلی تو ذوقم خورد طوری‌کهوقتی برگشتم با خودم گفتم: آخیش برگشتم خانه‌ام!

از او پرسیدم چرا؟

او گفت:

چون همه چیز تغییر کرده بود. خانه پدریم دیگر نبود.

آنجا را کوبیده بودند و چند طبقه ساخته بودند.

حتی کوچه و خیابان قدیمی هم تغییر کرده بود و اینکه خیلی خجالت کشیدم چون لباسهایی که بعنوان هدیه برایدوست و فامیل گرفته بودم همان چیزهایی بود که آنها داشتند( در فروشگاهها )و اصلا جذابیتی برای آنها نداشت.

او می‌گفت دلم را صابون زده بودم تا در بک عروسی محلی مردم را با  لباسهای محلی ببینم.

اما همه ست‌های ماهواره‌ای پوشیده بودند حتی از آهنگ‌های محلی هم خبری نبود.

او می‌گفت: نه تنها فرهنگ تغییر کرده بود بلکه  لهجه‌٫ها هم تغییر کرده بود و گاهی اوقات بک حس بیگانگی به‌مندست می‌داد.

میتوانستم احساس او را درک کنم، اکثر مردم مخصوصا جوانان از واژه‌های و لهجه‌های جدید استفاده می‌کنند  ووقتی کسی، مدت طولانی از دیاری دور باشد یکه می‌خورد.

واقعیت این است که؛ عناصر مشترک یک قوم زبان، لهجه، تاریخ، اساطیر و فرهنگ آن است .

که در طول تاریخ در بارهٔ عرق ملی و حس وطن دوستی بسیار گفته شده است. مثلن

نظامی می‌گوید: همه عالم تن است و ایران دل

پیامبر اسلام می‌گوید: حبب الوطن من الایمان

فردوسی می‌گوید: چو ایران نباشد / تن من مباد!

ناپلئون بناپارت می‌گوید: نخستین فضیلت‌ها وفاداری به وطن است.

آلبرکامو می‌گوید : وطن من زبان فرانسه است.

ولتر می‌گوید: وطن جائیست که انسان در آن خوشبخت زندگی کند.

مولانا می‌گوید:

این وطن مصر و عراق و شام نیست

این وطن جایی است کان را نام نیست

لامارتین می‌گوید:تنها خودخواهی و نفرت هستند که وطن دارند، اما نه برادری.

و جبران خلیل جبران می‌گوید: کره خاکی وطن من و انسانیت خانواده من است.

اوکتادیوپازشاعر و نویسنده مکزیکی می‌گوید:

وطن ما باید سیاره ما باشد.

ومن فک میکنم چیزی که باعث حس خوب در مورد زادگاهم در کودکی میشد علاوه بر لهجه و  فرهنگ دلبستگی من بهسنگهای جویبار کنار خانه‌مان بود که من مرتب در جویبار می‌گشتم و سنگ‌های گرد و یکدست  را پیدا میکردم .

راه رفتن در آب،  وقتی که بک سنگ متفاوت پیدا می‌کردم حس و حال خیلی خوبی بمن می‌داد.

فک می‌کنم اشیاء هم انرژی ساطع می‌کنند و این انرژیها متقابل هستند (مثلن توجه من به آب و سنگ و انرژی آنها).

اما حالا که جهان ما یک دهکده شده و  امواج احساس ما خیلی سریع در آن منتقل می‌شود آیا این خط‌کشی‌ها ومرزبندی‌ها معنایی دارد؟

و آیا حواسمان هست! که افکار و امواجمان تاثیر‌.‌گذار هستند؟

شما چه فکر می‌کنید؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

13 پاسخ

  1. من چند وقتی از تهران به شهریار مهاجرت کردم شهریار خیلی نزدیکه به تهران اما کم میرم تهران و وقتی میرم واقعن حس غریبگی دارم. چون هر بار که میرم همه چیز تغییر کرده حالا کسی که سال هاست وارد یک فرهنگ دیگه شده انتظار داره وقتی برمیگرده همون فرهنگ و کوچه ها رو ببینه ولی همه چیز تغییر کرده معلومه که حس غریبگی داره.
    و بهمت فرسی میگه
    انسان ها تا وقتی زبان باز نکرند اهل هیچ وطنی نیستند همه اهل زمین اند.

  2. چه محله کودکی با صفایی😍 این خاطره‌های قشنگ داره هرروز محوتر و محوتر میشه😔 چند روز پیش یه کلیپ از یه بچه دیدم که خواب بود و تو خواب دستشو به حالت گرفتن تبلت گرفته بود و با اونیکی انگشتش میزد به صفحه و همزمان گریه هم میکرد.
    قلبم کباب شد براش و برای تمام بچه‌های حالا که خاطره کودکیشون بازیهای تبلتیه😢😢😢

  3. توصیف دوران کودکی خیلی قشنگ بود. من که همیشه دوست داشتم مدتی تو روستا یا شمال زندگی کنم. و یه کم اون فضا رو با نون محلی و مرغ و خروس و اردک‌هایی که تو حیاط چرخ می‌زنن و کلی فضای خوش دیگه تجربه کنم. منم اینجوریم که شهر خودم رو با وجود کویر بودنش دوست دارم. و میگم هیچ.جا شهر خودم نمی‌شه و اون آخيش بعد از مسافرت رو میگم حتما. شاید اگر منم زندگی تو شهر یا کشور دیگه رو تجربه کنم نظرم عوض بشه.

  4. مثل همیشه مهر و معرفت توی نوشته تون موج میزد عزیز
    واقعن تعریفمون از وطن چیه؟
    سخنان بزرگان قابل تامل بود.
    اون توصیفاتی که از محل زندگی پدربزرگ داشتین رو حس کردم.
    سخن جبران و شاعر اوکتادیوپاز رو دوست داشتم.
    نویسا و مانا باشین مهربانو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *